ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_قسمت5

بلندشوبریم تو اگه مشکلی برات پیش اومده بازبون خوش بگوتا یه فکری براش بکنیم پاشوبریم!

بلندشد وهمونجور که بادست دیگه ش بازوش روگرفته بود گفت:

-احمق دستم شیکست!

-تقصیرخودته!بیابریم تو!

گندم-اگه نذاری برم جیغ می کشم!

-داری دیگه ازشوربدرش می کنی بیابریم!

اینوگفتم ودستش روکشیدم ببرم خونهه که شروع کرد جیغ کشیدن وکمک خواستن منم یه سیلی محکم زدم توصورتش! کامیارم ازماشین پریدپایین اصلامونده بودیم این گندم گه هیچ وقت کوچکترین حرف بدی ازدهنش بیرون نمی اومدچرا اینطوری شده!

کامیاریه اشاره بهم کرد که جلوخودموبگیرم اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چیکارکردم اصلادست خودم نبودازدست خودم عصبانی بودم !

برگشتم به گندم که صورتش روتودستاش گرفته بود وآروم گریه میکرد نگاه کردم ازخودم بدم اومد!

کامیاردوتاسیگارروشن کرد ویکی ش روداد به من.تکیه م رودادم به ماشین وچشمام روبستم.نمی دونم چقدربه همون حالت موندم که کامیاربازوم روگرفت چشمامو واکردم بهم اشاره کرد که برم طرف گندم.

برگشتم وخونه های روبرو رونگاه کردم یکی دوتا پنجره واشده بود وچندتا ازهمسایه ها داشتن ماهارونگاه میکردن سیگارم روانداختم زمین ورفتم طرف گندم که همونجوری واستاده بود آروم نازش کردم یه دفعه صورتش روبرگر دو ند اونقدرتوچشماش کینه ونفرت بود که یه آن جاخوردم!

گندم-چیه؟!بازم میخوای بزنی؟بیابزن!

-معذرت می خوام گندم اصلادست خودم نبود!

اشک هاشوپاک کرد اومد یه چیزی بهم بگه که یه دفعه چشمش افتاد به بازوم که پانسمان شده بود حرفش روخورد وحا لت صورتش عوض شد!دیگه ازاون نفرت وکینه یه خرده پیش توصورتش خبری نبود دستش روگرفتم وگفتم:

-اگه دلت نمی خوادبریم خونه،خب نمی ریم بگوکجامی خوای بریم.

گندم-برام فرقی نمی کنه.

-پس بیاسوارماشین شو.

درماشین روبراش واکردم ونشست تو ومنم رفتم جلونشستم.

کامیار-من برم یه سرخونه بزنم وبیام.جایی نرین آ.

ده دقیقه بعدبرگشت وموبایل منو بهم داد ونشست پشت فرمون وگفت:

-کجادلت می خوادبریم گندم؟

یه نگاهی بهش کردم قیافه ش خیلی عوض شده بود یه اشاره بهش کردم که سرش روبرام تکون داد وماشین روروشن کرد وراه افتاد پیچیدتوکوچه پس کوچه وبعدش یه گوشه واستاد وبرگشت طرف گندم وگفت:

-اینوکی بتوگفته؟

گندم سرشوانداخت پایین وهیچی نگفت.

-چی شده کامیار؟چی روکی به گندم گفته؟

کامیار-یه کثافت آشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینانیس!

-یعنی چی بچه عمه اینانیس!

کامیاریه نگاه چپ چپ به من کردکه تازه متوجه منظورش شدم وبرگشتم وبه گندم نگاه کردم همونجورتو چشمای من نگاه کرد وگلوله گلوله اشک ازچشماش اومدپاییین حتی یه مژه م نمی زد فقط تند تند قطره های اشک بود که ازچشماش می اوریخت روصورتش!داشتم دق می کردم!

-یعنی چی این حرفا؟این مسخره بازیاچیه؟کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده؟توچراباورکردی؟چقدرساده ای تو؟اینا همه ش روغه!کی ایناروبه توگفته؟برگرد خونه ببینم کامیار!این دری وریاچیه دیگه! 

تاایناروگفتم گندم آروم دستش روبرد زیر بلوزش ویه کاغذ زرد وکهنه رو درآورد وگرفت جلومن چشمم توچشماش بود امادستم رفت طرف کاغذ ازش گرفتم اماهنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب غریب توش پیداشده وبود نگاه می کردم یه حالت عجیبی پیداکرده بود!یه حالت ترسناک!

کامیارکاغذروازدستم گرفت وازماشین پیاده شدورفت جلوی چراغای ماشین ووازش کرد منم پیاده شدم ورفتم پیشش.

توکاغذنوشته شده بود:اینجانب قدرت...فرزندخود عزت راواگذارکردم سرپرستی نامبرده ازاین به بعد باخانواده...است واینجانب هیچگونه حقی نسبت به بچه ندارم.

بعدش نوشته بودامضاواثرانگشت!

سرموازروکاغذ بلندکردم وبه کامیارکه داشت ازتوپاکت سیگارش دوتاسیگاردر می آورد نگاه کردم وگفتم:

-این یعنی چی ؟اینکه دلیل...

نذاشت حرفم روتموم کنم وسیگارروروشن کرد وداددست من وگفت:

-شلوغش نکن سامان!

-این حرفاکه درست نیس کامیار؟مگه نه؟

فندکش روزد وسیگارخودشم روشن کرد ویه پک محکم زدودودش روتوسینه ش نگه داشت.دلم می خواست همین الان بامنطق همیشگی ش ثابت کنه که همه ی این حرفا دروغه!دلم می خواست بااون آرامش مطمئن ش بهم نشون بده که اینا همه ش دروغه!دلم می خواست همین الآن شوخی روشروع کنه وهمه مونو بخندونه وبهمون بگه که همه این حرفا دروغه!اما فقط جلوماشین واستاده بود وسیگارش رومی کشید وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت:

-سیگارت روبکش!واسه سرطان خوبه!

یه آن احساس کردم که بازوم درد می کنه تاالآن متوجه دردش نشده بودم خواستم برم یه گوشه بشینم که آروم به گفت:

-مواظب رفتارت باش سامان!گندم داره نگاهمون می کنه عکس العمل بدی نشون ندی

-کامیار!یعنی اینا همه راسته؟

کامیار-نمی دونم اماوقتی یه خرده پیش رفتم خونه،عمه وآقای منوچهری خیلی ترسیده بودن!

-خب یعنی چی؟

کامیار-یعنی اینکه یه چیزایی حتما هس!

-یعنی گند م دختراونا نیس!

کامیار-مگه برای توفرقی می کنه؟

-نه!

برگشت توماشین رونگاه کرد وگفت:

-امابرای اون طفل معصوم خیلی فرق می کنه!بی خودنیس که یه دفعه داغون شده!

-حالا باید چیکارکنیم؟

کامیار-هیچی!خیلی ازکارا هس که فقط زمان انجامش می ده فعلا بیابریم پیشش اون الان خیلی به کمک احتیاج داره!

-به کمک ما؟!

کامیار-نه!به کمک خدا!بیابریم تو!

سیگارامونو انداختیم دورورفتیم توماشین.گندم فقط به دهن مانگاه می کرد یه خرده سکوت کردیم وکامیارگفت:

-ببین گندم جون این یه ورق کاغذ چیزی رونشون نمیده...

گندم-خودشون گفتن!

-خودکیاگفتن؟

گندم-مامانم و...!

یه دفعه حرفش روخورد وگفت:

-اونا

کامیار-اونا کی ن؟

گندم-همون دوتا!

-کدوم دوتا؟

گندم-دیگه نمی تون بگم مامان وبابام!چون اونا پدرومادر من نیستن!

من وکامیاریه نگاهی به همدیگه کردیم که کامیارگفت:

-یعنی اونا صدات کردن وبهت گفتن توبچه مانیستی وبعدشم این رودادن دستت؟

یه دفعه زدزیر گریه همچین گریه می کرد که تموم بدن ماها می لرزید یه گریه ای که آدم فکر نمی کرد اصلا تمومی داشته باشه!امایه دفعه قطع شد!اصلاحالت طبیعی نداشت شروع کرد اشک هاشوپاک کردن وخندیدن وگفت:

-بچه ها ببخشین اگه حرف بدی بهتون زدم!اصلادست خودم نیس!نمی دونم چه جوری برتون بگم!مثل اینکه روهوام!

انگارازیه جای بلندی ولم کردن پایین!نمی دونم چی باید بگم!نمی دونم چیکارباید بکنم!شماها کمکم می کنید مگه نه؟؟

هرچند که دیگه پسردایی هام نیستین امابالاخره یه موقع که باهمدیگه هم بازی بودیم!مگه نه؟این همه سال باهم بودیم دیگه!وسطی بازی می کردیم آ باهم استخرمی رفتیم باهم گرگم به هوا بازی می کردیم یادتونه که؟آره؟آره؟امروز صبح یادته سامان اومده بودی پشت پنجره اتاقم!داشتی نگاهم میکردی!یادته؟

یه دفعه جیغ کشید وگفت:

-یادته کثافت یانه؟؟؟؟؟

ازهمون صندلی که جلونشسته بودم دستش روگرفتم وگفتم:

معلومه که یادمه.این حرفا...

گندم-امشب م یادته؟دوتایی داشتیم حرف می زدیم آره؟آره؟

-اونم یادمه!چراباید یادم نباشه؟آخرشم بهم گفتی شیربرنج شل!

گندم-غلط کردم!غلط کردم!دیگه نمی گم!دیگه نمی گم!

داشت مثل بید می لرزید!نفساش به شماره افتاده بود!اصلاصدادرست ازتوگلوش درنمی اومد!دست منو وسط دستاش محکم  گرفته بود وول نمی کرد!همچین دستش می لرزید که اصلا نمی تونستم نگه ش دارم!بریده بریده حرف می زد ورنگش شده بود مثل گچ دیوار!انگارکه یه روح دیده باشه داشت ازترس سکته می کرد!

-چیزی نیس گندم طوری نشده به خدا الان مامیریم...

گندم-نه نرین!تروخدا!تروخدا!من هیچ جایی روندارم برم!کجابرم؟چیکارکنم؟تروخداتنهام نذارین!

-گندم!!گندم!!

یه دفعه کامیارسرم داد کشید وگفت:

-بلندشوبروپیشش دیگه الاغ!

بعدشم ازماشین پیاده شد ودرماشین رومحکم کوبید به هم منم ازلای صندلی پریدم ورفتم عقب!

                                                    

                                                       ***

فصل دوم

چنددقیقه بعد کامیاردرماشین روواکرد وگفت:

-خیلی خب!بسه دیگه!چه خبره بابا؟گفتم فقط یه خرده دلداریش بده!

دیگه گندم نسبتا آروم شده بود تاکامیارسوارماشین شد گفت:

-آروم شدی دختر عمه جون؟

گندم-منکه دیگه دخترعمه شماها نیستم!

کامیار-این حرفاچیه ناسلامتی ماها آدمیم!اینکه نمی شه یه دفعه یه تیکه کاغذ بدن دست آدم وبعدش همه چی باطل بشه!

ویه عده یه مرتبه باهم غریبه ونامحرم بشن!بابااین کاغذاروماخودمون درست کردیم این قوانین وقاعده ها روخودمون ساختیم قرار نیس که همین کاغذا که درست شده دست خودمونن پدرخودمون رودربیارن ماها به خداهمه مون یکی هستیم!ریشه همه مون ازیه جاس!فقط توبازی روزگار وقتی یارکشی میکردیم هرکدوم افتادیم تو یه دسته!بازی که تموم بشه دوباره همه مون میشیم یکی بازیای خودمون که یادت هس؟!وقتی یارکشی میکردیم هرکدوم میرفتیم تویه دسته!باهم رقابت میکردیم همدیگرو می زدیم باهمدیگه بدمی شدیم!امابازی که تموم میشد دسته هابهم می خورد ودوباره همه باهم خوب می شدیم ودوباره می شدیم پسردایی ودختردایی ودخترعمه همدیگه!اگه قرار باشه که یه برگ کاغذ یه دفعه این طوری همه چیزو خراب کنه که دیگه سنگ روسنگ بند نمی شه!مثلافردا پس فردا ازتوصندوقچه ی بابای من یه تیکه کاغذ پیدابشه ومعلوم کنه مثلا من مسلمون نبودم ویه دین دیگه داشتم باید شماها بریزین سرمن و تیکه تیکه م کنین؟!اگه پس فردا مامانم بغچه ش روواکنه ویه بنچاق دربیاره وبه من بگه که مثلاجای آقابزرگه استالین بابا بزرگ من بوده وتوشلوغ پلوغی انقلاب روسیه منوآوردن ایران دیگه من میشم یه روس کمونیست!؟اگه یه هفته دیگه عمه بزرگه منو صدا کنه یه گوشه وبگه عمه جون بگیر این شجره نامه مال توئه منم ببینم که راست میگه واسم وفامیل ومشخصات من خورده تویه ورق پاره پوره ونشون می ده که من یکی ازنوادگان آتیلام باید بگیرن منو اعدام کنن؟

گندم-اگه یه همچین چیزی بشه تودیگه می تونی بگی یه روس یایه هون هستی!

کامیار-اماواقعا یه روس یایکی ازمردم قبایل هون که نیستم!یه ایرانیم!هرکسی همونی که پرورش داده شده!بذاربرات بهتربگم اگه همین فردا دانشمندا بخوان اسم موجودات روعوض کنن ومثلا به ادما بگن گاو وبه گاوابگن آدم ماها همه گاومی شیم وازهمون موقع باید شیرمون روبدوشن؟توالان خبرداری که بین ماایرانیا چقدرمون ازنوادگان عربائیم؟خود مونم خبرنداریم اون وقتی که عرباحمله کردن به ایران وزن ها ودخترای ایرانی روبه اسارت بردن توعربستان وکنیز شون کردن وازشون بچه دارشدن وبه خاطر آبروریزی زدن زیرش وبچه هارو به امان خداول کردن اون بچه ها چی شدن؟هیچی!اونام رفتن زن گرفتن وشوهرکردن وبچه دارشدن وبچه ها شونم همین کاررو کردن تارسیده به امروز! اگه یکی راه بیفته وتحقیق کنه یه دفعه دیدی همین سامان مظلوم وساکت ازخاندان عبیداله بن زیاده!پس بگیریم همین الان بکشیمش! قبل ازحمله اعراب به ایران همه اجداد ما زرتشتی بودن ماهام بچه های همونائیم اماهمه مون مسلمون شدیم خب حالا عربا بیان وبگن نخیر شماها هیچکدوم مسلمون نیستین؟اینکه نمی شه!آدماهمونن که خودشون می خوان باشن باورآدماس که می سازدشون !

گندم سرشو گرفت تودستش ویه خرده بعد گفت:

-بریم بیرون حالت خفگی دارم!

سه تایی ازماشین اومدیم پایین ورفتیم توپیاده روگندم به یه درخت تکیه داد وگفت:

-خواهش می کنم یه سیگاربهم بدین!

کامیارپاکت سیگارش رودرآورد وگرفت جلوش ویکی ورداشت وکامیاربراش روشن کرد چندتا پک زد که به سرفه افتاد وسیگاررو انداخت دور وگفت:

-تاحالا فکر میکردم که سیگارآدم رواروم میکنه!

کامیار-چیزی که آدم رواروم میکنه عقل آدمه!

گندم-شماها اگه جای من بودین چیکارمیکردین؟

کامیار- نمی دونم اماحداقل سعی می کردم که خوب فکرکنم.

گندم-خوب فکر کردن یعنی چی ؟یعنی اینکه تموم این اتفاقایی روکه افتاده فراموش کنم واصلادیگه بهش فکر نکنم؟ یعنی انگارنه انگارکه چیزی شده؟

کامیار-نه!تودیگه نمی تونی چیزی روفراموش کنی الان دیگه یه سوال پیش اومده یه سوالی که باید براش یه جواب پیداکرد حرفی که نباید گفته می شده گفته شده حالا دیگه اگه خودتم بخوای نمی تونی دنبالش نباشی!

گندم-پس چیکارباید بکنم؟

کامیار-باید وقتی به جواب رسیدی قبولش کنی مثل بعضیا نباشی که وقتی جواب رونفهمیدن وبراشون مسلم شد که جواب درسته بازم قبولش نمی کنن ودنبال یه جوابی می گردن که باب طبع شون باشه!حالا مهم نیس که درست باشه یانه!براشون مهم اینه که خودشون اونو بپسندن!

گندم-به من بگین الان روباید چیکارکنم؟من الان نمی دونم باید چیکارکرد!

کامیار-هیچی!مگه توگناهی کردی که باید حتما کاری بکنی؟توفعلا بیشترازهرچیز به استراحت وآرامش احتیاج داری!

گندم-استراحت وارامش توکجا؟؟؟

کامیار-خونه خودت!

گندم-اونجاکه دیگه خونه من نیس!

کامیار-اتفاقا توالان بیشتراز هرکسی تواون خونه سهم داری!اگه مسئله حقیقت داشته باشه وتوبچه اونا نباشی،اونا باید جواب خیلی چیزاروبهت پس بدن یه خونواده ازت گرفتن باید جاش یه خونواده خیلی بهتری بهت داده باشن واین حق توئه!حق تم باید تمام وکمال بگیری!

یه لحظه به کامیارنگاه کرد وبعدگفت:

-توبه اینا که میگی ایمان داری؟یعنی درای بهم راست میگی!

کامیار-چراباید بهت دروغ بگم؟

گندم-بهت زیاد اعتمادندارم!

برگشت طرف من وتوچشمام نگاه کردوگفت:

-سامان!اینایی که بهم گفت درسته؟

-آره گندم جون همه ش درسته!

 گندم-تو!توخودت یادگرفتی رودرخت قلب بکنی؟

-نه!

گندم-چرا؟

-چون به این کاراعتقاد نداشتم همین امشب قبل ازدعوای شما ها به کامیارگفته بودم که جای من دوتاقلب رودرخت بکنه!

گندم-چرا؟

-چون توازم خواسته بودی.بااین که به اینکاراعتقادی نداشتم به خاطر توازکامیارخواستم که اینکارو بکنه.

گندم-می خواستی برای خودم وخودت قلب بکنی؟

-من نه،کامیارقرار بود بکنه!

گندم-بالاخره کند؟

-نه می خواست بکنه که ازطرف خونه شماسروصدابلندشد.

کامیار-باباانقدر بکن بکن نکنین الان یکی بشنوه چی فکر میکنه؟

تاکامیاراینو گفت گندم خندید وبهم گفت:

-چون دوستم داشتی می خواستی اینکاروبکنی؟

-آره!

گندم-الان چی؟

-الان برام همونطوره مثل قبل ازاین جریان!

گندم-هیچ فرقی برات نکردم من دیگه دخترعمه ت نیستم آ  !

-اون وقتشم به چشم یه دخترعمه بهت نگاه نمی کردم من همین امروز صبح بی اختیارکشیده شدم طرف خونه شما! اونجا اومدنم به خاطر عمه نبود به خاطر توبود توبرای من همون دختری!گندم!نه عزت یا هرچیز دیگه ای که باشه!

گندم-چراعزت نه؟

کامیار-به خاطر این که سامان ترو بانام گندم باورکرده نه عزت!

نگاهم کرد وخندید یه دفعه چشمش افتاد به بازوم وگفت:

-بازوت چی شده؟؟؟؟؟!

بعدیه لحظه مکث کرد ویه دفعه صورتش روگرفت تو دستاش وشروع کرد به گریه کردن رفتم جلوش وروسریش روکه ازسرش افتاده بود درست کردم و بهش گفتم:

-گریه نکن دیگه!چیزی نشده که!

سرش روبلند کرد وگفت:

-به خدادست خودم نبود!اصلا نفهمیدم چی شد!

-خودتو ناراحت نکن همه چی درست میشه!

نازش کردم واشک هاشو ازتوصورتش پاک کردم یه دفعه دستمو گرفت وماچ کرد وگفت:

-بگوبه خدادوستم داری!

-به خدادوستت دارم گندم!

یه دفعه حالتش عوض شد دوباره مثل نیم ساعت پیش شد رنگش پرید ونفس هاش کوتاه کوتاه شد دستاش شروع کرد به لرزیدن ترس دوباره نشست تو چشماش!همچین نفس نفس می زد که انگار یه کیلومتر راه رودوئیده دستاشو گرفتم تو دستم اما آروم نمی شد!

-گندم!گندم!آروم باش!

گندم-ترخداتنهام نذارین!می ترسم!کجابرم الان؟کجابرم؟هیچکسوندارم هیچکسوندارم خدایاچیکارکنم؟خدایاچیکارکنم؟

تندوتند اینارومی گفت ومی لرزید بایه دستش بلوزمنو گرفته بود وبایه دستش بلوز کامیارو!مثل بچه ای که مثلا می خوان پدرومادرش می خوان توتاریکی ولش کنن وبرن،چسبیده بود به من وکامیاروولمون نمی کرد!

-گندم جون آروم باش!داری خودتو داغون می کنی!

گندم-باشه باشه هرکاری بگی می کنم فقط شماهانرین!

-ماجایی نمی ریم هرجاخواستیم بریم باهم می ریم!

اصلا آروم نمی شد همچین می لرزید که ازلرزش دستاش من وکامیارم داشتیم می لرزیدیم!

کامیارآروم بلوزش رو ازچنگ گندم درآورد ورفت طرف ماشین!تااینکاروکرد گندم بااون یکی دستش م چنگ زد به بازوی من درست همونجا که زخمی بود درد تو دلم پیچید اما به روم نیاوردم همچین منو گرفته بود که تکون نمی تونستم بخورم دودستی چسبیده بود به منو وهی کامیاربه کامیارمی گفت:

-نروکثافت!مگه به تونمی گم نرو!

-گندم!آروم باش!

گندم-داره میره حمال!

-کامیار!کجاداری میری آخه؟

کامیار-جایی نمی رم گندم جون!شماهام بیاین اینجا!بیاین دم ماشین!

یه دفعه گندم همونجور که چنگ زده بود به بازو ولباسای من حرکت کرد به طرف ماشین ومنم باخودش کشوند ازدرد داشتم می مردم اما صدام درنمی اومد تااومد ازروی جدول لبه ی خیابون رد بشه پاش گرفت به جدول وافتاد منم بایه دست سالم ویه دست زخمی به زور روهوا گرفتمش!نزدیک بود جفت مون باسر بخوریم زمین اماهرجوری بود نگه ش داشتم !کامیارپرید طرفمون که باعصبانیت سرش دادکشیدم وگفتم:

-آخه کجاداری میری؟

کامیار-بیاین شماها بشینین توماشین!

دوتایی بردیم ونشوندیمش روصندلی عقب ماشین امامگه منو ول میکرد!

گندم-توام بشین سامان!توام بشین!

-باشه گندم جون!منم می شینم نترس!

دوتایی نشستیم توماشین وکامیاررفت ودرصندوق عقب ماشین روواکرد ویه خرده بعدبست وبرگشت ونشست پشت ماشین ویه بطری کوچولوداد به من وگفت:

-یه قلپ بهش بده بخوره!

یه نگاهی به بطری کردم وگفتم:

-اذیت نمی شه؟

 کامیار-ازاینی که هس بدتر نمی شه!بده بهش!

دربطری روواکردم وگرفتم جلوگندم وگفتم:

-بیا گندم جون یه خرده بخور.

صورتش روآورد جلو منظورش این بودکه من با دست  خودم بهش بدم بخوره!

دستاشو ازبازو و لباس من ول نمی کرد دودستی منو چسبیده بود طفل معصوم فکر میکرد اگه یه لحظه منو ول کنه فرار می کنیم!بغض گلومو گرفته بود!برگشتم ویه نگاهی به کامیارکردم که دیدم وضع اون بدتر ازمنه!بهم اشاره کرد که منم بطری روبردم جلووگذاشتم به لبش .اونم یه قلپ خورد وتامزهش روفهمید سرشو کشیدکناروگفت:

-این چیه؟این چیه؟

-چیزی نیس گندم جون،نترس!

گندم-من نمی خورم.

کامیار-بخور آرومت می کنه.

گندم-نه نمی خورم!

کامیار- ببین منم می خورم.

بطری روازمن گرفت ودوتا قلپ خورد ودوباره داد دست من وگفت:

-توام بگیر زهرمارکن دیگه!

-الآن؟!

کامیار-نخیر!اجازه بدین نیم ساعت دیگه ماست وخیارحاضر بشه بعد خب الآن دیگه!

ازش گرفتم ودوتا قلپ م من خوردم راست می گفت کامیار!واقعا بهش احتیاج داشتم!

تاته معده م روسوزوند کامیارازتوداشپورت یه بسته شکلات درآورد ووازش کرد ویه دونه داد به من ویه دونم خودش خورد وبقیه ش روگرفت طرف گندم وگفت:

-دیدی ماهام خوردیم؟حالا توبخور!

بطری روگرفتم جلو دهنش واونم دوتا قلپ خورد ویه مرتبه سرش روتکون داد!

گندم-خیلی بدمزه س!

کامیار-دواتلخه دیگه!بیا یه دونه شکلات بذاردهنت.

شکلات روگرفت جلوش امابازم دستاشو ازمن ول نمی کرد خودم یه دونه شکلات ورداشتم وگذاشتم دهنش  وقتی خورد حالت صورتش که ازمزه تلخ توهم رفته بود درست شد.

کامیار-یه خرده دیگه م بهش بده.

یه قلپ دیگه م بایه شکلات بهش دادم وکامیارماشین روروشن کرد.تا صدای ماشین بلند شد گندم منو چسبید وبه کامیارگفت:

-کجا می خوای بریم؟!

کامیار-هیچ جا نترس!

-کامیار،بریم یه بیمارستانی چیزی!

گندم-من بیمارستان نمی آم!من بیمارستان نمی آم!

-گندم جون می خوایم یه قرصی چیزی برات بگیریم که آروم بشی!

یه دفعه شروع کرد به داد زدن وگفت:

کثافتا می خواین یه جوری ازشرم راحت بشین؟!

-نه گندم جون!

گندم-من جایی نمی آم!می فهمین؟

کامیار-باشه!دادنزن!هیچ جانمی ریم آن آن!

اینو گفت وماشین روخاموش کرد تاماشین خاموش شد یه خرده آروم ترشد.

کامیاردوتا سیگار درآورد وروشن کرد ویکی ش روداد به من وگفت:

-بگیر!وضع توانگارازاینم بدتره!

سیگاررو ازش گرفتم ویه پک زدم ویه خرده آروم شدم وبرگشتم به گندم نگاه کردم که بااون چشمای ترس خورده ش یه دقیقه منو نگاه می کرد ویه دقیقه کامیار رو!همچین دودستی منو گرفته بود که انگار دزد گرفته!

کامیار-گندم جون اون بازوش روول کن زخمی اون آخه!

بهش اشاره کردم که کاریش نداشته باشه هرچند که گندم به این چیزا گوش نمی کرد یعنی اصلا تویه حال و هوای دیگه بود!

خلاصه انقدرطول کشید که سیگارمون تموم شد سیگارکه تموم شد دستای گندمم شل شد انگاربهش اثر کرده بود لرزش دستاش کم کم افتاد وبازووبلوزم روول کرد که من یه نفس بلند کشیدم وبازوم رونگاه کردم دوباره اززخمم خون زده بود بیرون وازپانسمانم ردشده بود!

تازه انگارگندم به خودش اومده بود!یه نگاهی به دستش که خون خالی بود کردودوباره زد زیر گریه!

کامیار-ببینم زخم تو!حتما بخیه هاش واشده!

-نه،چیزی نیس چندتادستمال بده ،دستش خونی شده!

کامیارچندتا دستال کاغذی ازجلوماشین درآورد وداد به من ومنم دست گندم روگرفتم وشروع کردم به پاک کردن خون کف دستش وآروم آروم بهش گفتم:

-آخه چراداری خودتو داغون می کنی؟آروم باش عزیزم طوری نشده به خدا!

کامیار-ببین گندم جون اگه تواینکاراروبکنی به هیچ نتیجه ای نمی رسی هیچکس م به حرفات گوش نمی کنه!باید خودتو کنترل کنی!

بایه دستمال اشک هاشوازتوصورتش پاک کردم برگشت یه نگاه به من وبعدش به کامیارکرد وگفت:

-دست خودم نیس به خدا!یه مرتبه اینجوری میشم!

کامیار-حالا که آرومی؟

گندم-آره فقط یه خرده دیگه ازاون بده بخورم.

بطری روازرو صندلی ورداشتم ودادم بهش یه خرده دیگه خرد وکامیارم یه شکلات داد بهش وگفت:

-حالا میذاری ماشین روروشن کنم؟

گندم-کجامی خوای بری؟

کامیار-خونه!

یه تبسم کردوگفت:

-کدوم خونه؟

کامیار-خونه خودمون!خونه من،خونه تو،خونه سامان!حرفام یادت رفت؟!

برگشت واشین روروشن کرد وحرکت کردیم وچنددقیقه بعد جلوی گاراژخونه واستاد وتاخواست پیاده بشه که مش صفردر گاراژرو واکرد ودرحالیکه توصورتش غم وغصه معلوم بود اومد جلووسلام کرد ویه نگاهی توماشین انداخت ووقتی دید گندمم توماشینه یه مرتبه دستاشو بلندکرد  طرف آسمونو گفت:

 الهی شکرت!

کامیار-چی شده مش صفر؟

مش صفر-آقاچرا تلفن تون روخاموش کردین؟!جون به سر شداین پیرمرد!

کامیار-پیرمرد کیه؟؟؟

مش صفر-آقابزرگ رومی گم!

کامیار-اون که همش میگه سی و یکی دوسالم بیشترنیس!

مش صفر-ا...!آقاکامیارسربه سرم نذارحال وحوصله ندارم!

کامیار-اهالی باغ کجان؟

مش صفر-جلوی خونه خانم کوچیک جمع شدن وهرکدوم یه تلفن دست شونه ودارن به شمازنگ می زنن!

کامیار-های مش صفر!شتردیدی ندیدی آ!من وسامان تنها اومدیم فهمیدی؟

مش صفر-یعنی به بقیه نگم که گندم خانم روبرگردوندین خونه؟

کامیار-آفرین!

مش صفر-امابه آقابزرگ نمی تونم دروغ بگم!

کامیار-خودمون داریم می ریم اونجا فقط فعلا توبه بقیه چیزی نگو بروکنارببینم!

حرکت کردورفتیم توگاراژوپیاده شدیم!

کامیار-سامان!یواشکی طوری که کسی نفهمه گندم رووردار ببر خونه آقابزرگ!

یه دفعه گندم بازوی من ودست کامیاررو گرفت وگفت:

-من فقط به شماها اعتماد دارم فقط به خاطر شما ها برگشتم اینجا!

کامیار-خیلی ممنون که به ماها اعتماد کردی اما جون هرکسی که دوست داری بازوی این بچه روول کن پاره پاره ش کردی ازبس چنگ زدی به بازوش!

یه دفعه گندم متوجه شد که بازم بازوی زخمی منو گرفته!تند ول کرد وگفت:

-ببخشید!ببخشید!

-چیزی نیس عیبی نداره!حالا فقط زود بیا تاکسی متوجه اومدن مانشده!

کامیار-برین زودتر ازهمین درعقب گاراژبرین!ازلای شمشادا برین طرف خونه آقابزرگ!کسی نمی بیندتون!

دست گندم روگرفتم وازدر پشتی گاراژرفتیم طرف خونه آقابزرگ وازپله هابالا رفتیم وآروم چندتا تقه زدم به در ورفتیم تو تاچشم اقابزرگ به ماها افتاد وپرید جلو وگندم روبغل کرد وزدزیر گریه!تاحالا گریه آقابزرگ روندیده بودم!

گندمم شروع کرد به گریه کردن!زار زار گریه میکرد!مونده بودم چیکارکنم!همینجوری همدیگرو بغل کرده بودن وگریه میکردن!

پریدم ازتوخونه بیرون وازبالای ایوون کامیار روکه داشت می رفت طرف خونه عمه اینا صداکردم وبهش اشاره کردم که تند بیاد

ازوسط راه دوئید طرف منو تارسید گفتم:

-کجاداری میری؟

کامیار-می رم این دخترعمه هارویه خرده دلداری بدم!

-عجب ادم وقت نشناسی هستی آ!الان که گندم اینطوری شده وقت این کاراس؟

کامیار-خب اینم دخترعمه مه اونام دخترعمه مم!استثناء که نباید قائل شد!

-بیاتوببین چه خبره!دوتایی همینجوری دارن گریه می کنن!

کامیار-بریم ببینیم!

دوتایی رفتیم توخونه وتاکامیارآقابزرگ وگندم رودید که دارن گریه می کنن بایه حالت دعوا بهشون گفت:

-خبه خبه!این لوس بازیا چیه درمی آرین؟برین یه گوشه بشینین ببینم!

آقابزرگ تاچشمش به کامیار افتاد گفت:

-کجابودی تاحالا دلم هزار راه رفت!

کامیار-اینم جای دستت درد نکنه س حاج ممصادق خان؟پدرمون دراومده تااین دختره رو آوردیم اینجا!

آقابزرگ-دست تو چطوره پسر؟؟

-خوبه آقابزرگ!

آقابزرگ-دررو ببندین وبیاین تو به کسی که چیزی نگفتین؟

کامیار-نه به مش صفرم گفتم به کسی چیزی نگه.

آقابزرگ-خوب کردین بیاین بشینین.

همگی رفتیم ونشستیم وکامیار برامون چایی ریخت ویکی یه استکان گذاشت جلومون وگفت:

-بخور دخترعمه جون.این چایی نصیب هرکسی نمی شه.

گندم-کامیارازت خواهش می کنم دیگه به من نگو دخترعمه.

آقابزرگ-برای چی عزیزم؟

گندم-برای اینکه من دختر عمه اینا نیستم نوه شمام نیستم اصلا هیچکس نیستم!یه دختر سرراهی م!می فهمین سرراهی یعنی چی؟

آقابزرگ-این حرفاچیه می زنی به خدا...

گندم-ترخدادیگه لاپوشونی نکنین!دیگه هرکی ندونه شماکه می دونین یعنی شمابهتر از هر کسی می دونین!اینا بدون اجازه شما آب نمی خورن پس شمابهتر ازهمه این جریان رومی دونستین!

آقابزرگ لبش روگازگرفت وسرش روانداخت پائین!

 کامیار-ترخداآروم باش گندم جون.چشم دیگه بهت  دخترعمه نمی گم فقط حالا که ارومی به مابگو که جریان چی بود تواین موضوع روازکجا فهمیدی ؟

گندم به مخده تکیه داد وچشماشو بست وهیچی نگفت

-ببین گندم جون اگه به مانگی که موضوع حل نمی شه!

یه دفعه سرم داد کشید وگفت:

-چه موضوعی قراره حل بشه؟شماها چی رومی خواین حل کنین؟این یکی دیگه چیزی نیس که بشه باپول وقدرت وپار تی بازیه  آقابزرگ حلش کرد!

کامیار-توفقط بگو چه جوری یه همچین چیزی روفهمیدی!عصبانیم نشو!

-اصل شاید همه ش دروغ باشه گندم!

 گندم- خواهش می کنم سامان انقدر دلداری احمقانه به من نده!

-آخه شایدتواشتباه...

گندم-بس کن سامان!احمق خودتی!

-باشه من احمق،اما نباید مابفهمیم  که جریان چیه؟

گندم-خفه شودیگه!

اینو که گفت ساکت شدم که کامیاراستکان چاییش رو گذاشت تونعلبکی وگفت:

-گندم خانم،حداقل حرمت بازوی زخمی ش رونگه دار.

گندم- توام خفه شو!

کامیار-ازاینکه من وسامان خفه شیم حرفی نیس!باشه خفه میشیم!امااگه الان دوسه ساعته دنبال شمائیم وهرچی گفتی حرف نزدیم وهرکاری کردی هیچی نگفتیم فقط به خاطر کمک به توئه دیگه قرار نیس که هرچی ازدهنت درمی آد بارمون بکنی!ناسلامتی تودخترتحصیلکرده این مملکتی اگه توام چشماتو ببندی ودهنت روواکنی چه فرقی بین تو ویه آدم بی سواده؟حداقل دونفر رو برای خودت نگه دار!

تاکامیار ایناروگفت یه دفعه ندم زدزیر گریه وهمونجور که گریه میکرد گفت:

-منو ازچی می ترسونی؟ازتنهایی؟ازبی کسی؟فکر می کنی مثلا الان که داری بهم کمک می کنی می تونی غلطی برام بکنی؟فکر می کنی الان که شمادونفر روبرای خودم نگه داشتم پشتم گرمه وتنها نیستم؟بدبخت من الان ازهربی کسی بی کس ترم  شماها برای من غریبه این!من شماهاروازخودم نمی دونم که!بلند شو گم شو حمال!اصلا خودم می رم!

اینو گفت وبلد شدکه بره یه دفعه همه ماریختیم وگرفتیمش وکامیارگفت:

-بابا گه خوردیم ما غلط کردیم به خدا!اصلا من وسامان ازتوخواهش می کنیم که تعارف روکناربذاری ویه خرده راحت تر باما صحبت کنی!چیه مثل این ادما که تازه به همدیگه  رسیدن لفظ قلم حرف می زنی؟حمال واحمق وکثافت چیه؟به خواهرمون یه چیزی بگو به بابامون دوسه تابگو!خلاصه یه کاری بکن که باهم نداربشیم واحساس غریبگی نکنیم!

یه دفعه آروم شد وتکیه ش روداد به مخده ودستاش روگرفت جلو صورتش وفقط گریه کرد.ماهام ولش کردیم وازدور ورش اومدیم کناروگذاشتیم یه خرده گریه کنه تاآروم تر شه.

یه خرده که گذشت ازتوجیب شلوارش یه کاغذ درآورد وانداخت زمین!من وکامیاروآقابزرگ یه نگاهی به همدیگه کردیم وتامن  خواستم کاغذ رو وردارم کامیاربهم اشاره کرد که بشینم ودست بهش نزنم.

دوسه دقیقه طول کشید تاخود گندم به حرف اومد وگفت :

-دیشب که ازسامان جداشدم حوصله اینکه برم خونه رونداشتم برای همینم رفتم توباغ قدم زدم نمی دونم چقدرطول کشید بعدش رفتم طرف خونمون ورو پله های جلو ی درنشستم یه نیم ساعتی م اونجا بودم بعدش رفتم خونه.

یه خرده مکث کردوگفت:

-اونا تواتاق خودشون بودن.

آقابزرگ-اونا کی ن؟!

کامیار-به ننه باباش می گه اونا!اسم جدید براشون گذاشته!

گندم برگشت یه نگاهی به کامیارکرد که زود کامیارگفت:

-گندم جون توزحمت نکش!الان خودم میگم!حمال شوخی نکن خوبه؟

گندم سرش روانداخت پایین ویه خرده بعدگفت:

-وقتی رفتم تواتا قم دیدم این کاغذ افتاده کف اتاق.اول فکر کردم سامان برام پیغامی چیزی گذاشته وقتی ورش داشتم وخوندمش یه دفعه اتاق شروع کرد دور سرم چرخیدن! سرم گیج رفت ووسط تاق خوردم زمین!

نمی دونم چقدرگذشت که یه خرده بهتر شدم اومدم کاغذ روپاره کنم امانتونستم!دلم نمی خواست چیزایی روکه توش نوشته شده بود باورکنم اماازشم نمی تونستم بگذرم!

بلندشدم ودوباره خوندمش بعدش یواش ازاتاق رفتم بیرون ورفتم سرکمد...!

دوباره مکث کرد ویه خرده بعد گفت:

-وقتی سر کمد اون!می دونست که یه چمدون داره که همه کاغذوسندو چیزای مهمش رومیذاره اون تو.رفتم سرکمد وچمدون رودرآوردم ووازش کردم.یکی یکی کاغذارو درآوردم که چشمم افتاد به یه پاکت کهنه که درش روچسب زده بود ودورش نخ بسته بود!وازش کردم که اون کاغذ رو پیداکردم دیگه بقیه ش رونفهمیدم چی شد انگار همونجا نشسته بودم وجیغ می کشیدم!

ایناروکه گفت  ساکت شد.کامیارآروم کاغذ روورداشت ویه نگاهی بهش کرد ویه مرتبه ازجاش بلند شد ورفت طرف در!منم بااینکه جاخورده بودم تند بلند شدم ورفتم دنبالش که یه دفعه گندم مثل برق ازجاش پرید واومد طرف ما!دوقدم که ورداشت پاش لیز خورد وخورد زمین ودوباره ازجاش بلند شد ورسید به ما وچنگ زد به بلوزمن وکامیار وهمو نجور که نفس نفس می زد تند وتند گفت:

-نرین!نرین!نرین!

-کجا میری کامیار چی شده؟؟

کامیار-گندم جون توبرو پیش آقابزرگ تاما برگردیم.

گندم که دوباره حالش بد شده بود محکم تر چسبید به ما وباگریه وداد وفریاد گفت:

-نمی خوام!نمی خوام!

-خیلی خب!خیلی خب گندم!نمی ریم آروم باش!

دوباره شروع کرد به لرزیدن همچین نفس نفس می زد ومی لرزید که اقابزرگ ترسید وپرید طرف گندم وبغلش کرد اما گندم اعتنایی بهش نمی کرد وفقط چسبیده بود به من وکامیار!

آقابرگه-یه کاری بکنین زنگ بزنین به یه دکتری چیزی این الان پس می افته!

کامیار-نترسین چیزی نیس این تاحالا دوسه باراینطوری شده.

آقابزرگ-پس چیکار کنیم؟

کامیار-ازاون شیشه دوای خارجی باید دوتا قاشق بهش بدی بخوره تاآروم شه!

آقابزرگ یه نگاهی به کامیار کرد وبعد انگارخودشم یه چیزایی به عقلش رسیده باشه پرید طرف یه گنجه وازته گنجه یه بطری درآورد ویه استکانم ورداشت وبرگشت طرف ما وتاخواست بریزه تواستکان که کامیار بطری رواز تو دستش گرفت وگفت:

-زحمت نکش حاج ممصادق این بابطری می خوره!

بعد بطری

نظرات شما عزیزان:

حسن
ساعت23:47---12 شهريور 1392
خيلي با حال بود

محمد
ساعت23:43---12 شهريور 1392
افرین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 306
بازدید کل : 11653
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس